رقیه توسلی
کاری ندارم جز اشک ریختن.
دروغ چرا... کتابی خواندهام که پیرم کرده. میخواهم خودم را جمع و جور کنم، نمیشود. کتابی با نامههای عاشقانه از دل تاریخ که به خوبی مأموریتش را انجام داده؛ دلبری، فداکاری، آموختن، ادبیات بجا و پایانبندی غافلگیرکننده.
اما قصه من چیز دیگریست. شاید برای عدهای خواندن کتاب «پریدخت» جناب حامد عسگری امروز به صفحه آخر رسید و تمام شد، اما قاعده من اینطور نیست. از آن روز که کتابی روی خوش نشانم بدهد و با او، حال دلم برگردد و پای گریه و تعجب و آموزش بیاید وسط، تازه میشود همدمم. به زبان سادهتر پریدخت شده است همدم هفتاد و سوم من. کتابی که مراجعهام به او بعد از این، بسیارتر هم خواهد بود. همان رفاقتی که جنگلهای سیبری، زمانی برای زن بودن، باغ سامورایی، جزء از کل، کیمیاگر، سفر با حاج سیاح، مجوس، ترس و لرز، مسیح باز مصلوب و... در حقم تمام کردهاند.
امروز، روز موعود بود؛ نویسنده محترم تکلیف من و «پریدخت صحاف باشی» و «آقا سیدمحمود طباطبایی» را یکسره کرد.
به همین خاطر است که احساس رهاشدگی و حبس را همزمان دارم. متناقضم. باز تبدیل شدهام به همان خواننده ناشی که بلد نیست با حال خرابی که بعدِ تمام شدن کتابی یقهاش را میچسبد چه بکند و ایضاً با شخصیتهای داستان که قرار نیست دیگر مدام جلو چشمش رژه بروند!
کنار آمدن با غم پایان یک رُمان، کم بود این بار مبدل شدهام به مرغ سرکندهای که بال بال زدنش تمامی ندارد. بعدِ روزها همراهی و انتظار، خالق اثر کاری میکند کارستان. منِ خواننده طفلکی و پریدخت و وصال و بیگم باجی و ستارخان را یکجا داغ میزند و اعتقادش به عشق و فراق را برایمان میریزد روی دایره... شاید به این دلیل که میداند همه ما یک پریدخت و محمود توی خودمان داریم که بهشدت عاشقاند، وگرنه چرا کتاب باید اینهمه طرفدار داشته باشد و برسد به چاپ بیست و یکم... شاید هم خواسته تلنگر بزند به آنها که روی دوست داشتنشان خاک نشسته... شاید هم نیتش پرداخت به برشی از تاریخ پُر تب و تاب کشورش بوده. اما با هر قصد و غرضی که اتفاق افتاده حالا من بینوا ماندهام و صدای سالار عقیلی که صدباره در من میخواند: ایران! اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند، چه عاشقان بی نشانی، که پای درد تو نشستند...
پ. ن: قول این کتاب را به خواهری دادهام و او برای خواندنش مشتاق است. نمیتوانم از همین الان دلم برایش کباب نباشد. وقتی میدانم چه جور قرار است یک زن دیگر نسخه اشکهای خودش را بپیچد.
برش: دل بیصاحاب زود نخکش میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند... دل ابریشم است! و کندن از آنچه به آن ربط دارد پهلوانی میخواهد.
نظر شما